حکیم نزاری:مرا ناگاه پیش آمد بلایی خلافِ عقل نازل شد قضایی
❈۱❈
مرا ناگاه پیش آمد بلایی
خلافِ عقل نازل شد قضایی
دلم گم شد ندانستم کجا رفت
نشانی میدهد هر کس به جایی
❈۲❈
تفحّص کردم از قوم مسافر
مگر گفتم بود مشکل گشایی
یکی میگفت دیدم در ختایش
گرفتارِ کمند دل ربایی
❈۳❈
دگر یک گفتم پندارم به کشمیر
چنینی دیده ام قیدِ بلایی
دگر یک گفت من دیدم به رومش
چنین افتاده کار مبتلایی
❈۴❈
دگر یک گفت نی در زنگبار است
چنین دیوانه ی زنجیر سایی
دگر یک گفت در بغداد دیدم
چنین سرگشته ی شوریده رایی
❈۵❈
دگر یک گفت دیدم در عراقش
ندیدم لیک کارش را نوایی
دگر گفت از خراسانش طلب کن
به هر موضع که خوش دارد هوایی
❈۶❈
یکی گفت از قهستان نیست بیرون
طلب کن دل فروزی جان فزایی
به غمزه ساحری عاشق فریبی
به لب جان پروری معجز نمایی
❈۷❈
جهان آرای رویی دارد الحق
که خورشید است در جنبش سهایی
نشسته دیدمش جایی که دارد
چو فردوس برین خرم فضایی
❈۸❈
به عزّت بود بر طاق هلالی
زخطِّ سبز کرده متّکایی
چو رمزش گوش کردم مطلقا بود
صفات ابروان آشنایی
❈۹❈
نزاری وقت آن آمد که بادل
درآیی از سرِ صلح و رضایی
نشاید کرد بیزاری به یک بار
گر از وی دروجود آید خطایی
❈۱۰❈
مرو مِن بعد بر دنبال دل بیش
برو بنشین به کنج انزوایی
کامنت ها