حکیم نزاری:اگر به گوشه چشم التفات فرمایی به غمزه معجزِ انفاسِ روح بنمایی
❈۱❈
اگر به گوشه چشم التفات فرمایی
به غمزه معجزِ انفاسِ روح بنمایی
عنایتی به تو سدهزار دل داری
کرشمه ای ز تو و سدهزار بینایی
❈۲❈
نسیمِ پیرهن و چشمِ پیرِ کنعانی
جمالِ یوسف و دردِ دلِ زلیخایی
هزار سر به پشیزی کدام سیب و ترنج
نعوذ بالله اگر از تُتُق به درآیی
❈۳❈
نه بی تو طاقت صبر و نه بی تو روی وصال
نه میلِ طبع به جمع و نه برگِ تنهایی
اگر ز زلفِ تو سودا گرفت او را هم
قرار نیست از آشفتگی و سودایی
❈۴❈
وگر ز چشم تو در خون همی کشم دامن
خوش است شیوه ی آن جادوان شهلایی
چراست خویِ تو در خون دوستان رفتن
کسی نرفت بدین چابکی و رعنایی
❈۵❈
ز خشک مغزی و گرمیِ او تواند بود
که آفتاب زند با تو لاف زیبایی
کلاهِ زرکش او با قبای سیمابی
اگر چه نغز بود وقت مجلس آرایی
❈۶❈
ولی خجل شود از معجزِ بغلتریت
اگر ز چین بغلتاق نافه بگشایی
شمامه ای ز عرق چین نازک تو
مشامِ جانِ جهان تازه از سمن سایی
❈۷❈
مرا سخن نرسد بر لبی که دندانش
بیانِ نسبت لولو کند به لالایی
غمت ندیده خورم کاین دو راوقِ پرخون
شدند رشک سحاب از سرشک پالایی
❈۸❈
ز کاینات ترا دانم و ترا خوانم
رهی ندارم و رویی دگر چه فرمایی
ز گرد من نشود دامن تو آلوده
به دوستی که مرانم ز در به رسوایی
❈۹❈
ورایِ این چه سعادت نیازمندان را
همین که بر درِ مولا کنند مولایی
به بازوی که براید که در کنار کشد
میان قامتِ تو از بلند بلندایی
❈۱۰❈
کجاست کاتبِ خورشید تا بیاموزد
زطاقِ ابرویِ جفتت ترازِ طغرایی
زهی خیال که من می پزم شبانِ دراز
در آتش می و هستند هر دو صفرایی
❈۱۱❈
در آتش می اگر پیشِ آبِ حیوانم
چه حاجت است که من توبه کردم از مایی
نزاریا دمِ نایِ جهان مخور مِی خور
روا مدار که با باده باد پیمایی
❈۱۲❈
غبارِ توبه بپوشاند آفتاب قدح
مگر به کُل درِ توبه به گِل براندایی
چو خاک، محتمل و بردبار و ساکن باش
چو باد چند روی هر دری و هرجایی
کامنت ها