حکیم نزاری:برفتم از برت ای دیده را چو بینایی شدم به گرد جهان هر دری و هر جایی
❈۱❈
برفتم از برت ای دیده را چو بینایی
شدم به گرد جهان هر دری و هر جایی
ملول گشت دلت زان سبب سفر کردم
مگر ز زحمتِ من هفته ای برآسایی
❈۲❈
چنان ضعیف ببودم به زیر بار فراق
که نیست قوّت آهم ز ناتوانایی
شدم به مهرِ تو همچون هلال دست نمای
چرا به من رخِ چون آفتاب ننمایی
❈۳❈
به عقل دل به صبوری توان فریفت ولیک
که راست عقل که من شهره ام به شیدایی
دریغ فصلِ گل و من ز وصلِ تو محروم
تو در شرابی و من در عذاب تنهایی
❈۴❈
گهی که رغبت طرب کنی در باغ
چو سرو و گل سر و پای چمن بیارایی
نظر چو بر گل زرد افکنی ز چهره ی من
قیاس گیری و بر حالِ من ببخشایی
❈۵❈
کجاست بلبل مستت که در خروش آید
ز گل سِتانِ رخت چون نقاب بگشایی
ترا که نوش و خوشت باد باده می پیمای
که جز نصیبه ی من نیست باد پیمایی
❈۶❈
مرا به هرزه ملامت کنند دشمن و دوست
که چند شیفته کاری و خویشتن رایی
دلِ نزاریِ بی دل ندارد آن طاقت
که در فراق کند بیش از این شکیبایی
کامنت ها