حکیم نزاری:شب مفارقت و روز هجر و تنهایی که را بود به چنین شب دل شکیبایی
❈۱❈
شب مفارقت و روز هجر و تنهایی
که را بود به چنین شب دل شکیبایی
اگرچه از شب دیجور خود گرفته ترست
ملالت سوزندگانِ شیدایی
❈۲❈
چه سود کان بت یوسف جمالِ بی رحمت
خبر ندارد از این ماتم زلیخایی
بسوخت آتش حسرت مرا و قوّت نیست
که در فراق بنالم ز ناتوانایی
❈۳❈
چگونه بار جدایی کشم به پشتی صبر
مرا که پشت دو تا میشود ز یکتایی
همان به است که در کُنج خانه بشینم
ز دست سرزنش دوستان هر جایی
❈۴❈
به عاقلان نکنم رغبت از ملالت طبع
خوش است صحبت دیوانگان سودایی
کنون که توبه شکستم درست میگویم
چه بیم پرده دری و چه بیم رسوایی
❈۵❈
نزاریا چو شکر میدهی جگر می خور
که هم شکر خور مایی و هم شکر خایی
کامنت ها