حکیم نزاری:خون شد دل مجروحم در گوشه ی تنهایی ای بخت نمی دانم تا کی به سرم آیی
❈۱❈
خون شد دل مجروحم در گوشه ی تنهایی
ای بخت نمی دانم تا کی به سرم آیی
صبری و دلی باید کز عهده برون آید
ور نی که تواند کرد از دوست شکیبایی
❈۲❈
آرام نمیگیرد با خویش نمی آید
تا من چه کنم آخر با این دل سودایی
ای دوست امانم ده زین ورطه ی نومیدی
وی بخت خلاصم کن زین محنتِ تنهایی
❈۳❈
این بارم اگر دولت باز آید و بنوازد
دیگر نکنم هرگز خودبینی و خود رایی
تسلیم نمی گردم در عالم جمعیت
این تفرقه باری نیست الّا همه از از مایی
❈۴❈
مسکین تر و عاجز تر از من نبود عاشق
من خود نکنم هرگز دعویِ توانایی
ماییم و دلی وین دل از عشق تو بی حاصل
وین بند چنین مشکل باشد که تو بگشایی
❈۵❈
در چشم نمی آید جز دوست مرا چیزی
خود غیر نمیگنجد در منظر بینایی
مه کیست که بارویت در معرض حسن آید
شب گرد جهان پیما تنها روِ هر جایی
❈۶❈
ای مردمک چشمم از روضه ی بینایی
بستانِ جمالت را هستند تماشایی
بی چاره نزاری شد فرتوت و سرآسیمه
در خانه ز بی یاری در شهر ز بی جایی
کامنت ها