حکیم نزاری:ما را به روی دوست شب تیره روشن است خود زلف و روی او شب و روزی معیّن است
❈۱❈
ما را به روی دوست شب تیره روشن است
خود زلف و روی او شب و روزی معیّن است
در شب گر آفتاب نبینند پس چرا
بر روز روشنش شب تاری مبیّن است
❈۲❈
در آرزوی آن که ببینم خیال او
شخصم چو رشته یی که در آید به سوزن است
روشن ز ماه تابه ی خورشید طلعتش
این سقف تا به خانه که کیوانش روزن است
❈۳❈
عاطر به عنبرینه زلف مسلسلش
مشک ختا که نافه ی آهوش مسکن است
حیران ز رشک دانه لولوی اشک من
درّ عدن که باطن دریاش معدن است
❈۴❈
او آفتاب عالم و من ذره حقیر
الحق چنان حریف چنین بابتِ من است
دولت مساعدت کند ار نه ز روی عقل
هومان پیل تن نه به بازوی بیژن است
❈۵❈
مرغی مقیدست دلم کز همه جهان
در خانه های حلقه زلفش نشیمن است
ماهی چنین که دید که خورشید آسمان
کز نور او سراسر آفاق روشن است
❈۶❈
هر شام طیلسان شب از رشک روی او
در سرکشیده هم چو کشیشان ارمن است
ماهی لطیف صورت سروی شریف ذات
پاکیزه روی نادره پاکیزه دامن است
❈۷❈
من بی وصال او تن بی جان مطلقم
و اوهم چو روح قدس همه جان بی تن است
چندان شگفت نیست که سر در سرش کنم
صد خونش هم چو خون نزاری به گردن است
❈۸❈
آری همه نکوست چو بر وفق رای اوست
تسلیم عشق را چه غم از جور دشمن است
کامنت ها