حکیم نزاری:گر تو نامحرمی ای یار بدار از ما دست کار ما با نفس محرم عشق افتاده ست
❈۱❈
گر تو نامحرمی ای یار بدار از ما دست
کار ما با نفس محرم عشق افتاده ست
یار باید که حجاب من بی دل نشود
دایم از صحبت نامحرمم این فریادست
❈۲❈
بر سر از مبداء فطرت رقمی زد عشقم
اگر انصاف ز من می طلبی بی دادست
یک نفس بیش ندارد چه کند صاحب وقت
هر چه دیگر همه حشوست و خیال آبادست
❈۳❈
جهد کن تا نفسی می رود اندر حلقت
مگر آری دلِ دلسوخته یی را با دست
شادی آن که در مرحمت و رافت و فضل
بر جماهیر گدایان غنی بگشاده ست
❈۴❈
دنیی و عقبی اگر باز شناسی در وقت
همه در وقت حریفی ست که این دم شادست
ساکن وصل و امین باش سنایی گفته ست
آخر ای یار دل اهل دل از پولادست
❈۵❈
نوعروسی ست جهان گر چه قدیم است و لیک
سهل باشد که چو تو ناخلفی دامادست
غایت رفق نزاری سخن شیرین است
شیوه ی سنگ پرستی روش فرهادست
❈۶❈
مسکرات است نه ترتیب سخن پیرایی
زاده ی فطرت وقت است همین دم زاده ست
کامنت ها