حکیم نزاری:دستم نمی دهد که بدارم ز یار دست او پای درکشید و مرا کرد پای بست
❈۱❈
دستم نمی دهد که بدارم ز یار دست
او پای درکشید و مرا کرد پای بست
سوزش به دل برآمد و راه نفس گرفت
عشقش ز در درآمد و در کنج جان نشست
❈۲❈
در عشق رازپوشم و معشوق پرده سوز
در هجر ناشکیبم و دل بر جفاپرست
گر ناسزاش دانم و گویم که هست نیست
ور بی وفاش خوانم و گویم که نیست هست
❈۳❈
ای چشم عقل خسته ی آن غمزه ی چو تیر
وی پای خلق بسته ی آن زلف همچو شست
بر آسمان ز طلعت روی تو مه خجل
در بوستان ز قامت چست تو سرو پست
❈۴❈
وصل تو جان دل شده را مایه ی حیات
هجر تو حلق غم زده را تخمه ی کبست
به زین نگاه کن به نزاری چو ناگهش
مست تمام کردی از آن چشم نیم مست
کامنت ها