حکیم نزاری:مست آمدیم و باز چنان میرویم مست کز هر چه نیست بیخبرانیم و هر چه هست
❈۱❈
مست آمدیم و باز چنان میرویم مست
کز هر چه نیست بیخبرانیم و هر چه هست
ای مدّعی تو وهمپرستی و ما حبیب
بنگر که از دوگانه کدامیم بت پرست
❈۲❈
در ما مکش زبان به تعصّب ببند لب
ای بیخبر میاز به دنبالِ مار دست
مشنو که مسکراتِ من از شیرهء رزست
کاین مستیِ من است زخم خانهء الست
❈۳❈
گر دیگران ز شیرهء انگور سرخوشاند
ما از شرابِ عشق چنین والهیم و مست
می را چه اعتبار به نزدیکِ ما اگر
یک لحظهای کند ز حرارت دماغ مست
❈۴❈
می مونسیست غم زدگان را که هم بدو
یک دم توان ز محنتِ ایام باز رست
تشنیع میزدندی بر من که پیش ازین
میکرد توبه باز و دگر بار میشکست
❈۵❈
زان می که ما به ساغرِ اَشواق میخوریم
بر ما به ریسمان نتوانند توبه بست
آنها که پرورش ز میِ عشق یافتند
اندر مذاق ایشان چه شهد و چه کبست
❈۶❈
خوش روزگارِ عمر عزیزان که هیچ وقت
در روزگار عمر ازیشان دلی نخست
خرّم وجودِ آنکه بشوید به آبِ عفو
از ما اگر غباری بر خاطرش نشست
❈۷❈
ما را نزاریا متواتر به وحیِ عشق
از گنجِ کُنجِ خانه خود تحفهای فرست
با سوزِ خویش ساز که عیبی بود اگر
گویند از ملامتِ افسردگان بجست
❈۸❈
در ناقص الوجود نباشد کمالِ نفس
این رمز پیشِ اهلِ حقایق مقرّرست
کامنت ها