حکیم نزاری:علم الله که دگر طاقت هجرانم نیست بی وجودت فرحی در تن بی جانم نیست
❈۱❈
علم الله که دگر طاقت هجرانم نیست
بی وجودت فرحی در تن بی جانم نیست
جمع چون باشم و آسوده دل و خوش خاطر
دیر شد تا به کف آن زلف پریشانم نیست
❈۲❈
شدم از نقش خیال تو چو سوزن باریک
میکشم درد و سر رشته به فرمانم نیست
گر اشارت بود از دوست چه باک از دشمن
روی در کعبه بود خوف بیابانم نیست
❈۳❈
به سر خویش نی ام ساکن این کنج چو گنج
جز تحمل چه توان کرد چو درمانم نیست
نیست با مذهب و دین دگرانم کاری
کافرم گر به سر زلف تو ایمانم نیست
❈۴❈
دارم از غایت تشویش ، سری سودایی
ور شود در سر سودات پشیمانم نیست
از تو محروم روا نیست چو من مظلومی
گوی تقدیر ولی در خم چوگانم نیست
❈۵❈
سخت کاری است پس از عهد وفا ، نومیدی
راستی قطع توقع ز تو آسانم نیست
تو مرو از سر پیمان نزاری و اگر
برود بر سر من تیغ، غم آنم نیست
کامنت ها