حکیم نزاری:برفت و بر سر آتش نشاند یار مرا به پای حادثه افکند روزگار مرا
❈۱❈
برفت و بر سر آتش نشاند یار مرا
به پای حادثه افکند روزگار مرا
گر آشکار کند آب دیده راز دلم
میان آتش سوزان چه اختیار مرا
❈۲❈
چنان نکرد کمند بلای عشقم صید
که قید عقل کند بعد از این شکار مرا
می فکن از نظر عزّتم چنین ای دوست
که دوستان همه بگذاشتند خوار مرا
❈۳❈
زمانه را چه حسد بود در میانه ز من
که کنار تو افکند بر کنار مرا
من از تو هیچ دگر جز همین نمی خواهم
مباش بی من و بی خویشتن مدار مرا
❈۴❈
تویی مرادِ من از کاینات و موجودات
به هر چه غیر تو باشد چه کار مرا
موکّلان خیالت نمی هلند دمی
که بی وجود تو جایی بود قرار مرا
❈۵❈
دلی پر آتش و چشمی پر آب خواهم رفت
شهیدم ار بکشد دردِ انتظار مرا
به شفقت تو نزاری امیدها دارد
روا مدار چنین نا امیدوار مرا
کامنت ها