حکیم نزاری:خیال دوست ز من خورد و خواب بازگرفت بسوخت وز جگر تشنه آب بازگرفت
❈۱❈
خیال دوست ز من خورد و خواب بازگرفت
بسوخت وز جگر تشنه آب بازگرفت
گر اندکی به شراب و سماع میلم بود
سماع باز ستاند و شراب بازگرفت
❈۲❈
به من بر ید محبت ز ابتدای ازل
پیام عشق بداد و جواب بازگرفت
چو مرغ شب نظرم تاب آفتاب نداشت
و گر نه چند ره از خور نقاب بازگرفت
❈۳❈
نداشت طاقتِ نور تجّلی شب طور
کلیم از آن ورق اضطراب بازگرفت
عجب دهنده ی بخشنده یی ست حاتم عشق
که هر چه داد به کس بر شتاب بازگرفت
❈۴❈
به دامنش نتوان دست زد مگر وقتی
که آستین به رخ آفتاب بازگرفت
همای عشق به هر سر که سایه برگسترد
و گرچه صعوه بود ار عقاب بازگرفت
❈۵❈
خلاف نیست نزاری ز هرچه گیرد باز
ولی ز دوست نشاید خطاب بازگرفت
فرو شود به همه حال هرچه دست سخاست
نثار فیض عمیم از سحاب گرفت
کامنت ها