حکیم نزاری:بیا و بوسه بده از آن لبان خندانت که در دلم زدی آتش به آب دندانت
❈۱❈
بیا و بوسه بده از آن لبان خندانت
که در دلم زدی آتش به آب دندانت
به ابروان خوش آشفته کردی ام با خود
چه دید خواهم از آن چشم های فتانت
❈۲❈
مرو دمی بنشین تا شکستگان فراق
خبر کنند ز حال دل پریشانت
کسی برای خدا با تو بر نمی گوید
که چند ناز کنی بر نیازمندانت
❈۳❈
امید نیست که رحمت کنی و نرم شود
به آتش دم گرمم دل چو سندانت
مگر شبی چو زبان داده ای به روز آرم
به خلوت ار نکند بخت من پشیمانت
❈۴❈
چه باشد ار ز سر مرحمت نزاری را
شبی به خانه بری یا دمی به بستانت
کامنت ها