حکیم نزاری:دوش مرا صبحدم آمد و آواز داد گفت که خواهد تو را راه به من باز داد
❈۱❈
دوش مرا صبحدم آمد و آواز داد
گفت که خواهد تو را راه به من باز داد
کرد برون ز آستین شیشگکی پر شراب
بر لب جام آنگهی بوس به اعزاز داد
❈۲❈
داد به من جام و گفت نوش کن و دم مزن
جام چنین داد کی آن که به دم ساز داد
تربیتم کرد عشق راهبرم عشق بود
نوبت انجام کرد خلوت آغاز داد
❈۳❈
شبپره را ره نداد در نظر آفتاب
قلب فرو مایه را در دهن گاز داد
شاه فرو ناورد سر به در هر گدا
زشت بود عکّه را مرتبه ی باز داد
❈۴❈
سر به در آرد ز جیب مایه ی دیوانگی
هرکه پیامی به آن سلسله ی راز داد
هرکه نزاری صفت دل نه به حق در دهد
نقد به قلاب برد راز به غماز داد
کامنت ها