حکیم نزاری:زمانه گرچه بسی بر سرم نهاد کمند زلف تو باری دگر به دستم داد
❈۱❈
زمانه گرچه بسی بر سرم نهاد
کمند زلف تو باری دگر به دستم داد
خوشا حیات به رویت که زنده زان نفسم
که با تو باز ملاقاتم اتفاق افتاد
❈۲❈
بلی حصول مراد از حیات جسمانی
دمیست در نظرِ همدمی ، دگر همه باد
رفیق همدم ما در سفر خیال تو بود
که آفرین خدا بر رفیق همدم باد
❈۳❈
بهشت اهل صفا چیست ؟ راست گویم نیست
مگر دری که به دیدار دوستان بگشاد
دهان به چشمه نوش تو تا درآوردم
از آن زمان ز لب کوثرم نیامد یاد
❈۴❈
به بندگی تو تا کرده ام قدم ثابت
به قامت تو که هستم ز هرچه هست آزاد
نخست طالب حج ترک سر گرفت آن گه
قدم به عزم متین در طریق کعبه نهاد
❈۵❈
طمع به صحبت شیرین خطا بود کردن
به ترک جان گرامی نکرده چون فرهاد
نزاریا به ثبات قدم مکن دعوی
که خانه بر گذر سیل می نهی بنیاد
❈۶❈
محل پنجه صبر تو پیش بازوی عشق
چنان که موم بود در برابر پولاد
کامنت ها