حکیم نزاری:چرا افسرده معذورش ندارد که یاری از سرِ دردی بزارد
❈۱❈
چرا افسرده معذورش ندارد
که یاری از سرِ دردی بزارد
برون آمد ز خود عاشق و لیکن
ز کویِ دوست بیرون شو ندارد
❈۲❈
نخواهم تا چه خواهد کرد دیگر
دلی دارد به دل داری سپارد
عجب از زاهدِ دل مرده دارم
که خود را هم ز مردم می شمارد
❈۳❈
اگر خود سینۀ عاقل اثیرست
به سوزِ عاشقان نسبت ندارد
کسی را حّدِ انده خوردنِ اوست
که زهرش هم چو مَی خوش می گوارد
❈۴❈
مگر مستی زند در زلفِ او دست
خرد پیشانیِ افعی نخارد
دلم بی دوست چون ماهی ست بی آب
معافش دار اگر طاقت نیارد
❈۵❈
خیالش هر چه در عالم رقیب است
به عمدا بر سرِ وقتم گمارد
خوشا وقتِ نزاری کو چو فرهاد
به رغبت جانِ شیرین وا گذارد
❈۶❈
مجالِ راز گفتن نیست شاید
که حالا بر زبان دندان فشارد
زبورِ عشق بر کر چند خواند
زلالی بر سرابی چند بارد
❈۷❈
سخن در عقدِ گوهر نیست لیکن
کسی باید که در گوشش گذارد
کامنت ها