حکیم نزاری:همین که چشم ز خوابِ خمار بر هم زد همه ولایتِ صبر و قرار بر هم زد
❈۱❈
همین که چشم ز خوابِ خمار بر هم زد
همه ولایتِ صبر و قرار بر هم زد
به یار گفتم بر هم مزن سرو کارم
جزین حدیث نگفتم که یار بر هم زد
❈۲❈
گر از سبک سری و بی دلی زدم درِ وصل
هزار بن گهِ صبر انتظار بر هم زد
کجا رسم به کنار از میانِ او که خیال
به موجِ عشق میان و کنار بر هم زد
❈۳❈
به یک کرشمه که کرد از کرانۀ برقع
همه نهانِ من و آشکار بر هم زد
به روزگارِ من والتقاتِ او هیهات
هزار هم چو مرا روزگار بر هم زد
❈۴❈
دمِ گریز و درِ توبه می زند اکنون
چو روزگارِ نزاریِ زار بر هم زد
کامنت ها