حکیم نزاری:باز پیرانه سرم واقعه یی پیش آمد با که گویم که چه پیشِ من بی خویش آمد
❈۱❈
باز پیرانه سرم واقعه یی پیش آمد
با که گویم که چه پیشِ من بی خویش آمد
رفته بودم پس کار خود و دل بنهادم
ناگهم واقعه ای صعب چنین پیش آمد
❈۲❈
عشق با شاهدِ سلطان سر ظالم زینهار
این بلایی ست که پیش من درویش آمد
غافل از غمزه طمع در لب شیرین کردم
بدل نوش علی رغم دلم نیش آمد
❈۳❈
مرغ زیرک مثل است اینکه به حلق آویزد
مرهم صبر مداوای دل ریش آمد
چه کنم چاره همین است که تسلیم شوم
مرهم صبر مداوای دل ریش آمد
❈۴❈
بی غم عشق نبودهست نزاری آری
عاشقی مذهب و شوریدگی اش کیش آمد
کامنت ها