حکیم نزاری:چنانت دوست می دارم که جانم بر دهان آمد نگفتم با کس این معنی که تا جان بر زفان آمد
❈۱❈
چنانت دوست می دارم که جانم بر دهان آمد
نگفتم با کس این معنی که تا جان بر زفان آمد
چه سودا پخته ام شبها که روزی در میان آیی
جگرها خورده ام تا با تو حرفی در میان آمد
چه محنت ها که مجنون برد و برنا خورد از لیلی
به حیرت هم چنین رفتیم و بر ما بیش از آن آمد
به حیرت هم چنین رفتیم و بر ما بیش از آن آمد
❈۲❈
اگر خسرو نیاز آرد حرارت با شکر باشد
وگر شیرین ترش گوید رطب با استخوان آمد
غلام قامت آنم که گر بخرامد از خجلت
به سر در پایش افتد سرو چون در بوستان آمد
❈۳❈
در فردوس بگشادند و ره دادند پنداری
که چندین حور روحانی ز جنت در جهان آمد
نظر پوشیده می دارند معصومان مگر زیرا
مرا باور نمی باشد که با دل برتوان آمد
❈۴❈
پدر می گوید ای فرزند دل را بازخوان ، کبکی
که صید باز شد هرگز دگر با آشیان آمد
نزاری گوهر خاطر نثار اهل دل کردی
چو شیرین گفتهای داری که هم پیوند جان آمد
❈۵❈
گر از خود گفتمی لابد سخن را علتی بودی
به تکلیفش نیاوردند کان جا هم چنان آمد
کامنت ها