حکیم نزاری:هم چنین عمری ست تا دیوانه وار دست بر سر می زنم از عشقِ یار
❈۱❈
هم چنین عمری ست تا دیوانه وار
دست بر سر می زنم از عشقِ یار
آتشی در جانِ ما بر سوختند
تا برآورد از نهادِ جان دمار
❈۲❈
چند ازین دریایِ نا پایان پدید
چند ازین وادیِ نافرجام کار
عشق بی نقصان و عاشق بی غرض
راه بی پایان و دریا بی کنار
❈۳❈
مرد را عشقی بباید معتبر
عشق را مردی بباید نام دار
سوز کو گر داغِ یارت کرد عشق
درد کو گر زخمِ عشقت زد نگار
❈۴❈
اشکِ خونین ریز در صحرایِ درد
تا بود کز دیده بنشانی غبار
چون نزاری میل در کش عقل را
تا ببینی سّرِ پنهان آشکار
کامنت ها