حکیم نزاری:بسیار عمرها و بسی روزگارها بگذشت و حکم ها بنگشت از قرارها
❈۱❈
بسیار عمرها و بسی روزگارها
بگذشت و حکم ها بنگشت از قرارها
روز و شب است و سال و مه و جنبش و سکون
هر یک مسخرند به تکلیف کارها
❈۲❈
وضعی نهاده اند ز مبدای کن فکان
کان وضع مندرس نشود در هزارها
در منجنیق دور بسی چرخ سیر کرد
برجی هنوز رخنه نشد زین حصارها
❈۳❈
شد شش هزار سال که مستوفی سپهر
فرموش کرده بود حساب و شمارها
بر نقطة وجود که عشق است نام او
از شوق می کنند فلک ها مدارها
❈۴❈
ای بس که امّتان ز ره برده جهل را
دادند انبیا به بهشت انتظارها
ناچار از برای صلاح عموم را
منبر نهاده اند و برآورده دارها
❈۵❈
بسیار خشت کالبد و جان آدمی
بر هم نهاد دور و فرو ریخت بارها
دانی چراست این همه اضداد و اختلاف
تا عاقلان دور کنند اعتبارها
❈۶❈
کز خاک خون سرشتة بیچاره آدمی
باد فنا چگونه برآرد دمارها
بر خاک ریز خون دو دیده نزاریا
چندان که بشکفد به زمین لاله زارها
❈۷❈
عمر عزیز بیهده در نای و نوش صرف
کردی به جهل و بردی در سر خمارها
کامنت ها