حکیم نزاری:هرگزم عشق نشد از سرِ پُر سودا دور عشق از مشعلۀ نار برانگیزد نور
❈۱❈
هرگزم عشق نشد از سرِ پُر سودا دور
عشق از مشعلۀ نار برانگیزد نور
من نه بر قاعدۀ عقل و خرد سیر کنم
که منم شیفته و شیفته باشد معذور
❈۲❈
طاقتِ نورِ تجلّی و چو من مسکینی
نشنیدی صفتِ حالِ کلیمالله و طور
نظری از طرفِ سَتر برون کرد و مرا
بیخبر کرد چنین در صفتِ کشف و ظهور
❈۳❈
من و پروایِ کسی این چه حدیث است خموش
آخر آنجا که تواند که کند میل به حور
از من آن حال مپرسید که چون بود و چه رفت
مست و لایعقلم از جرعۀ آن جامِ طهور
❈۴❈
نه از آنم که به غیری متعلّق باشم
مغز را گرم کند عاقبتالامر غرور
مردۀ جهل نشد زنده وگرنه نافخ
دیر شد تا به جهان در بدمیدهست این صور
❈۵❈
من و کنجِ خود و گنجِ سخن و نقدالوقت
تو و موعودِ می و منتظرِ حور و قصور
آه از دستِ نزاری که سری پر سودا
میکند رازِ دلم فاش و نترسد ز غیور
❈۶❈
خوش دلم زان که نباشند محبّان خَصمم
روزِ محشر که برآرند سر از خاکِ قبور
کامنت ها