حکیم نزاری:ای دل ز خوابِ جهل برآور سر غرور تا بو که بگذری به سلامت ازین فتور
❈۱❈
ای دل ز خوابِ جهل برآور سر غرور
تا بو که بگذری به سلامت ازین فتور
گر بایدت که حشرِ تو با صالحان بود
در موقفِ جزا که بود موعدِ نشور
❈۲❈
این جا ز خود بمیر و به حق زنده باز شو
حاجت نباشدت به سرافیل و نفخِ صور
گر بشنوی به گوش ارادت حدیثٍ صدق
افعالِ ماست مالک و اشخاصِ ما قبور
❈۳❈
گر هیچ صبر داری تا ساقی بهشت
فردا نهد به دستِ تو بر ساغرِ طهور
نیکو و گرنه حالی خالی مدار کف
زان آبِ آتشین که بخارش بود بخور
❈۴❈
راحی که هست رایحۀ او حیاتٍ محض
روحی که هست جاذبۀ او غذایِ حور
نوری که هست مقتبس از شمعِ آفتاب
بل آفتاب کرده ازو اقتباسِ نور
❈۵❈
گویند در بهشت شراب است و شهد و شیر
تا خود که را دهند ولی آخرالامور
هر کو بهشتِ وایۀ خود میکند طلب
پس غیبت از خودیِ خودش بهتر از حضور
❈۶❈
ای خودپرست بیش مشو مشتغل به خویش
نزدیکِ خود مباش که افتی ز دست دور
پندِ محقّقان نکند نیکبخت رد
بر من ز حاسدان مشنو افترا و زور
❈۷❈
من وعظ میکنم نه جدل میزنم چه غم
گر مدّعی قبول کند ور شود نفور
صبر و ثبات عادت و خو کن نزاریا
باشد ظفر هر آینه از جانبِ صبور
کامنت ها