حکیم نزاری:چشمی که داشتم به امید وصال باز بر هم فتاده شد به ضرورت خیال باز
❈۱❈
چشمی که داشتم به امید وصال باز
بر هم فتاده شد به ضرورت خیال باز
برقع فرو گذاشت به رویم خیال دوست
تا رغم من نقاب گشاد از جمال باز
❈۲❈
بسیار چون سکندر محروم نا امید
ناچاره تشنه گشت بر آب زلال باز
در امتحان عشق ندانم که عقل و صبر
تا طاقت آورند و کنند احتمال باز
❈۳❈
هم دارم از عنایت حق چشم آن که زود
روزی کند اعادت آن اتّصال باز
مجموع نیستم ز پریشانی فراق
آری بس اتصال که شد انفصال باز
❈۴❈
بیچاره حالیا به بلا مبتلا شدهست
تا چون شود نزاری شوریده حال باز
کامنت ها