حکیم نزاری:دوش یار آمد به بالینم فراز گفت ای خوش خفته شبهای دراز
❈۱❈
دوش یار آمد به بالینم فراز
گفت ای خوش خفته شبهای دراز
ای به خود مشغول چون رهبان به بت
گوییا ما را نخواهی دید باز
❈۲❈
اعتبار از ما ز خود کن اعتبار
احتراز از ما ز خود کن احتراز
کشتی بی نوح را تدبیر چه
سر فرودادن به گرداب مجاز
❈۳❈
دست در دامان نوح وقت زن
بگذر از طوفان به کشتی نیاز
همچو لنگر تا به گردن در گلی
بادبان عشق را کن سرفراز
❈۴❈
نفس را در پای مالیدن چو خاک
شخص را چون روح پروردن به ناز
گر به پای جان توانی حج گذارد
هر سحر در کعبه بگذاری نماز
❈۵❈
حرف حرص از صفحهٔ خاطر بشوی
تا نباشد حاجت خط جواز
ترک اینها کن نزاری قصه چیست
محو شو در دوست اینک مخ راز
کامنت ها