حکیم نزاری:مرا گر عقل گوید متّقی باش نیارم بود با رندانِ اوباش
❈۱❈
مرا گر عقل گوید متّقی باش
نیارم بود با رندانِ اوباش
وگر ناگاه عشق از در درآید
کند خالی مقام از عقل و ای کاش
❈۲❈
رقیبم گو ترش منشین مکن شور
که من مجروحم و یارم نمک پاش
سزد گر دیدۀ افعی نخاری
به طعنه سینۀ عشّاق مخراش
❈۳❈
مرا باری اگرچه می گزاید
نمی ترسد ز تابِ زلفِ جَمّاش
تو با ما گر به صلحی گر به جنگی
تو دانی نیست ما را با تو پرخاش
❈۴❈
نزاری دم به دم می سوز خوش باش
نمی گویم چو خام افسرده می باش
ولیکن رازِ ما پوشیده می دار
مکن اسرارِ پنهانی مکن فاش
❈۵❈
مده ره دزد را بر گنج سلطان
محبّت خانه خالی کن ز اوباش
کامنت ها