حکیم نزاری:دوست می دارم خمارِ چشم مستش و آن نگار و نقش بر سیمینه دستش
❈۱❈
دوست می دارم خمارِ چشم مستش
و آن نگار و نقش بر سیمینه دستش
از کجا گویم که از سر تا به پایش
در نکویی هر چه بتوان گفت هستش
❈۲❈
سرو را با آن بلندی غیرت آید
از قیامت کردنِ بالایِ پستش
گر نموداری به چین افتد ز رویش
قبله سازد مردمِ صورت پرستش
❈۳❈
هر که را برخاست از سودایِ او دل
دم به دم مهری دگر در جان نشستش
ای دریغا توبۀ ده سالۀ من
گرچه محکم بود هم در هم شکستش
❈۴❈
خلق می گوید نزاری را چنین دل
در چنان شوخی نمی بایست بستش
از قضایِ عشق نتواند بجستن
بس که جان از طعنۀ دشمن بخستش
کامنت ها