حکیم نزاری:مسکین دلِ بی چاره کز دست بشد کارش در واقعه یی بینم هر روز گرفتارش
❈۱❈
مسکین دلِ بی چاره کز دست بشد کارش
در واقعه یی بینم هر روز گرفتارش
توبه نکند هرگز ور نیز کند روزی
شب را ز قضا باشد بشکسته دگر بارش
❈۲❈
هر شوخ که پیش آید وز غمزه کند میلی
باید شدنش بر پی بی چارۀ ناچارش
گفتم نتوان پیری بربست به برنایی
تا چند ز دل بازی مِن بعد نگه دارش
❈۳❈
گفتا بشنو پندی کز عمر بری بهره
پرهیز کن از عقلی کز عشق بودعارش
در عشق ریاضت کش وز راحت او برخور
تا در نرسد میوه شیرین نبود بارش
❈۴❈
قاصر نظران باشند آشفتۀ صورت ها
خودبین نتواند شد مستغرقِ دیدارش
زلف و خط و خال و لب هست آیتی از قدرت
آن جا همه او بیند گر عشق دهد بارش
❈۵❈
بی شمعِ شبِ تاری روشن نشود خانه
اعما چو نمی بیند چه روشن و چه تارش
بی چاره نزاری را در پختنِ این سودا
کرده ست بدین زاری اندیشۀ بسیارش
کامنت ها