حکیم نزاری:ای لبت عقلم به غارت داده دوش وی دو چشم مستت از من برده هوش
❈۱❈
ای لبت عقلم به غارت داده دوش
وی دو چشم مستت از من برده هوش
تاختن کردی چو یاغی بر سرم
در چریک صبرم افکندی خروش
❈۲❈
نا شکیبایی و بی صبری ببرد
از سر رازی که ما را بود دوش
عشق ما در گرد شهر افسانه شد
هرگز این دریا بننشیند ز جوش
❈۳❈
جز مگر آنچ از تو می گویند و بس
کفر و دینم در نمی آید به گوش
مهربان یارا دریغا گر دمی
راه بر ما گیریی امشب چو دوش
❈۴❈
تا به کام دل دمادم کردمی
بر جمالت یک صراحی باده نوش
کاشکی باری جوانمردی کند
ترک ما گیرد رقیب زن فروش
❈۵❈
زین کمندم روی استخلاص نیست
کز قدم رفتم درین گل تا به دوش
هم رجا واثق نزاری صبر کن
تا مراد دل بدست آری بکوش
❈۶❈
زاریی می کن که شیر اندک دهد
مادر مشفق به فرزند خموش
کامنت ها