حکیم نزاری:سرمست درآمد ز درم نیمه شبی دوش ماهی که به یک غمزه ببرد از دل ما هوش
❈۱❈
سرمست درآمد ز درم نیمه شبی دوش
ماهی که به یک غمزه ببرد از دل ما هوش
برجستم و گفتم که به بر در کشم او را
گفتا نه کنار است و نه بوس است و نه آغوش
❈۲❈
از ما چه خطا رفت وفای تو همین بود
ای عهد خود و عهدهء ما کرده فراموش
درپای وی افتادم و گفتم که زمانی
بنشین به سرم تا بنشیند دلم از جوش
❈۳❈
برخاست چو بنشست قیامت ز وجودم
آهسته به من گفت که ساکن شو و مخروش
وآن گه به سوی دست کسی کرد اشارت
گفتا چه درو می نگری باده بدو نوش
❈۴❈
بر باده یکی شیشه برون کرد که در حال
خلوتگه من کلبه عطار شد از بوش
گفتم رمضان گفت که امشب شب قدر ست
بستان و مکن خرخشه آغاز و سبک نوش
❈۵❈
تو تشنه دیرینه و من ساقی مجلس
عیدی به از این عذر مگو بیهده خاموش
آرام دلم حاضر و دولت شده ناظر
بر طاعت و عصیان و بد و نیک زدم دوش
❈۶❈
گه نار برش بردم و گه سیب زنخدان
گه مَی ز لبش خوردم و گه خَوی ز بنا گوش
او ایمن از آسیب رقیبان خوش و خندان
من بی خبر از هر دو جهان واله و مدهوش
❈۷❈
کس چون تو شبی روز نکرده ست نزاری
ور با تو کسی گفت که کرده ست تو منیوش
کامنت ها