حکیم نزاری:درد عشق است ای ملامت گر خموش نیست این بحری که بنشیند ز جوش
❈۱❈
درد عشق است ای ملامت گر خموش
نیست این بحری که بنشیند ز جوش
چاشنی کن گر نداری ذوقِ می
طالب دردی درآ و دُرد نوش
❈۲❈
روز و شب جانت به جان می پرورد
بیش از این جرمی ندارد می فروش
ای که می گویی نصیحت کار بند
هرگز او خود در نمی آید به گوش
❈۳❈
منزلی باشد که هوش آنجا بود
گو کدام است این نشانم ده به هوش
با که برگویم که زان حضرت به من
هر زمان پیغام می آرد سروش
❈۴❈
راست می گفتم وگرنه از کجاست
در جهان افتاده چندینی خروش
هم نمی گویم که مردم گفته اند
سرّ سلطان تا توانی بازپوش
❈۵❈
عقل با من گفت کای کوته نظر
بیش از این در کسب بدنامی مکوش
عشق می گوید فضولی می کند
گو نمی دانی زبان ما خموش
❈۶❈
گر نزاری را نمی دانی که چیست
داغ او دارد ببین اینک دروش
کامنت ها