حکیم نزاری:ای دیده را به دیدنِ رویت قرارِ دل گه در میانِ جانی و گه در کنارِ دل
❈۱❈
ای دیده را به دیدنِ رویت قرارِ دل
گه در میانِ جانی و گه در کنارِ دل
دل را چه حّدِ آن که به جانی سخن کند
در جست وجویِ وصلِ تو شد جان نثارِ دل
❈۲❈
بی رونق از دل است همه کار و بارِ من
ای خاک بر سرِ من و بر کار و بارِ دل
گفتم به اختیار که داده ست دل ز دست
دیرست تا ز دست برفت اختیارِ دل
❈۳❈
با ما ز هر چه هستیِ ما بود هیچ نیست
ماییم و نیم جان و همین یادگارِ دل
از دل همه بلا به سرِ مبتلا رسد
زنهار با بلا منشین در جوارِ دل
❈۴❈
تا آفتاب را نبود استقامتی
ممکن به هیچ وجه نباشد قرارِ دل
بر مرکزِ دوایرِ عشق افتاده است
از بدوِ آفرینشِ عالم مدارِ دل
❈۵❈
زین جا نزاری از پیِ دل بر سر اوفتاد
کز سر برون نمی شودش خار خارِ دل
کامنت ها