حکیم نزاری:سرِ پیوند ندارد صنمِ مهر گسل خود دلش داد که بر کند چنین از ما دل
❈۱❈
سرِ پیوند ندارد صنمِ مهر گسل
خود دلش داد که بر کند چنین از ما دل
دوست نادیده و نا کرده وداعی با او
رفتنم واقعه یی مشکل و بودن مشکل
❈۲❈
چون روم چون سپرم راه چه تدبیر کنم
خاطرم قیدِ مُقام است و قضا مستعجل
خاکِ ره گل کنم از گریه و ترسم که شوم
خجل از صحبتِ اصحاب و بمانم در گل
❈۳❈
تا سحرگاه ز تاب و تفِ اندوهِ خلیل
هر شبان گاه کنم برسرِ آتش منزل
من به پیرانه سر از دستِ دل آشفته شدم
روز و شب در هوسِ صحبتِ خوبانِ چگل
❈۴❈
سر تشویر کی از پیش برآید دگرم
چون نشینم پس ازین با عقلا در محفل
عشقم از فطرتِ اُولا به در آورد نه عقل
قابلِ امر محقّ است و مشنّع مبطل
❈۵❈
نکند از عقبِ دوست نزاری رجعت
لامحال از پیِ خورشید بود سرعتِ ظل
هیچ جنبش نبود بی اثرِ جاذبه ای
چه کند پس روِ هنجارِ زمام است ابل
کامنت ها