حکیم نزاری:نشسته ام به خیالی که می پزم مشغول سری ز عقل نفور و دلی ز خلق ملول
❈۱❈
نشسته ام به خیالی که می پزم مشغول
سری ز عقل نفور و دلی ز خلق ملول
در اوفتاده به گردابِ فکر و قلزمِ عشق
که نه نهایتِ عرضش بود نه غایتِ طول
❈۲❈
ولایتی که به دیوانگانِ عشق دهند
کجا به کنه نهایاتِ آن رسند عقول
کجا برند مجانین نصیحتِ عقلا
که پند از او و نصیحت نمی کنند قبول
❈۳❈
سپاهِ عشق درآمد جهانِ جان بگرفت
دل از ولایتِ صبر و شکیب شد معزول
رئیسِ شهر بیاراست بام و برزن و کوی
ولی به کُنجِ گدا کرد پادشاه نزول
❈۴❈
گرفته چون شترِ مست راهِ بادیه پیش
نه طبع مایلِ مشرب نه راغبِ مأکول
خلافِ عقل به دیوانگی بر آرم سر
کنون که نامِ نزاری نهاده ای بُهلول
❈۵❈
حسود در حقِ من هر چه خواه گو می گو
که من به دولتِ شه فارغم ز فضلِ فضول
کامنت ها