حکیم نزاری:دوستان در کارِ خود حیران و مشکل مانده ام چند کوشم چون کنم بی یار و بی دل مانده ام
❈۱❈
دوستان در کارِ خود حیران و مشکل مانده ام
چند کوشم چون کنم بی یار و بی دل مانده ام
منتظر در منزلِ حیرت به امّیدِ نجات
چشم بر در، دست بر سر، پای در گل مانده ام
❈۲❈
چاره تسلیم است و بس امّیدِ استخلاص نیست
سهل پندارند و محکم در سلاسل مانده ام
قلزمِ هجران و من بر تختۀ خوف و رجا
در میانِ موج بر امّیدِ ساحل مانده ام
❈۳❈
با که می گویم که قدرِ ساحلِ بحرِ فراق
من شناسم من که در گردابِ هایل مانده ام
گو رفیقان رخت بر بندید زین منزل که من
در میانِ خاک و خون چون مرغِ بسمل مانده ام
❈۴❈
دوست بر دیوانگی تسلیم فرموده ست و من
عاجزِ مشتی ملامت گویِ غافل مانده ام
ساقیا از دورِ من پیمانه ای تخفیف کن
کز دو چشمِ پر خُمارش مستِ باطل مانده ام
❈۵❈
دیدۀ خفّاش تابِ مهرِ خورشید آورد
نه ولیکن چون کنم چون در مقابل مانده ام
نیست از تشویشِ حسنت هیچ پروایم به کس
لاجرم حیرانِ این شکل و شمایل مانده ام
❈۶❈
گر نزاری از غمِ هجران بنالد باک نیست
در فراقِ گل به زاری چون عنادل مانده ام
کامنت ها