حکیم نزاری:چه سودا راه زد دوشم همانا از جنون دیدم که اندر ظلمتِ شب آفتابی ره نمون دیدم
❈۱❈
چه سودا راه زد دوشم همانا از جنون دیدم
که اندر ظلمتِ شب آفتابی ره نمون دیدم
چو خفّاش از تحیّر شد حجابِ چشمِ من نورش
مقاماتِ خود از ادراکِ عقل و حس برون دیدم
❈۲❈
یکی را نیم شب دیدم که او را کس نمی بیند
وگر بیند نمی داند که چون گوید که چون دیدم
ز بس نورِ تجلّی شد جهان بر چشمِ من روشن
ز جان امیّد ببریدم که دل را غرقِ خون دیدم
❈۳❈
علاماتِ قیامت ظاهرا بنمود در محشر
بحمدالله اَعلامِ ملامت سرنگون دیدم
عجب نبود که چون فرهاد در شورم که با شیرین
مکانِ خود برون زین بارگاهِ بی ستون دیدم
❈۴❈
نه من دیدم که من دانم که دید این حالتِ مشکل
نزاری را ز بس حیرت قوی باری زبون دیدم
ز خود در غصّه می افتم که من آن راز چون گویم
ز خود خیران فروماندم که من این خواب چون دیدم
ز خود خیران فروماندم که من این خواب چون دیدم
کامنت ها