حکیم نزاری:شب ها همه شب در انتظارم تا دوست نظر کند به کارم
❈۱❈
شب ها همه شب در انتظارم
تا دوست نظر کند به کارم
او حاضرِ وقت و من نبینم
او با من و من خبر ندارم
❈۲❈
کس را غمِ روزگارِ من نیست
من خود سرِ این طمع نخارم
زین شور که در جهان فکندی
شوریده شده ست روزگارم
❈۳❈
باید که به دوستان رسانم
عمری که به هرزه می گذرانم
زیرا که مهم تر از همه چیز
این است که باز می گزارم
❈۴❈
گر پای نمی نهم درین راه
از دست بمی رود نگارم
هر چیز که با من است حالی
فی الجمله به دوست می سپارم
❈۵❈
با هم نفسی به آخر الامر
آخر نفسی مگر برآرم
تیمار نمی برد خزانم
غم خوار نمی شود بهارم
❈۶❈
هر سال همان که پار دادند
از هفت و شش و سه و چهارم
از پای دراوفتاد عقلم
از دست برفت اختیارم
❈۷❈
گر دی بودم نزاری ام روز
بنگر به چه زاریانِ زارم
کامنت ها