حکیم نزاری:منم که برنکنم از آستان یار سرم اگر به سنگ بکوبند هم چو مار سرم
❈۱❈
منم که برنکنم از آستان یار سرم
اگر به سنگ بکوبند هم چو مار سرم
به دیده چون بخرامد نهم چرا ننهم
به زیر هر قدمش گر بود هزار سرم
❈۲❈
بر آستان درش سر نهاده پندارم
که آفتاب گرفته ست در کنار سرم
نگاه نرگس مستش به کیست آه دریغ
که چون بنفشه فروشد درین خمار سرم
❈۳❈
چو بر حریر نی ام در کنار گل خفته
دریغ نیست که بالین کند ز خار سرم
به اختیار بدادم ز دست دامن دل
ولی ز دست ندادم به اختیار سرم
❈۴❈
گذشت عمرم و عمری گذشت تا مانده ست
برون ز غرفه ی امید ز انتظار سرم
سر عزیز چرا می دهم به دست فنا
نه آخر از در یار است یادگار سرم
❈۵❈
نزاری ام نه به زاری چو غافلان دگر
که پای مال کند خوابِ روزگار سرم
اگر چه بی سر و پایم فرو نمی آید
به چار بالش ارکان افتخار سرم
کامنت ها