حکیم نزاری:دلم ببرد و قرارم برفت و معذورم که کرد مستِ خراب آن دو چشمِ مخمورم
❈۱❈
دلم ببرد و قرارم برفت و معذورم
که کرد مستِ خراب آن دو چشمِ مخمورم
بتی که در طلبِ وصلِ او چو مدهوشان
گرم سر و دل و ترتیب نیست معذورم
❈۲❈
مقرّرست به نزدیکِ عاقلانِ جهان
که من چو مردمِ دیوانه از خرد دورم
ز تابِ مهر چنانم تبِ فراق بسوخت
که زارتر ز جگرتفتگانِ محرورم
❈۳❈
به صد شکنجه برآید ز اندرون نفسم
که زیرِ بارِ محبّت همیشه رنجورم
به آفتاب نیارم نگاه کرد از آنک
نظر به هر چه کنم ناظر است منظورم
❈۴❈
صنم پرستم و الحمدلله از سرِ جهل
نه چون مقلّدِ دنیاپرستِ مغرورم
دلم سیاه شد از ظلمتِ شبِ هجران
که همچو سایه جدا اوفتاده از نورم
❈۵❈
نه سهو رفت که از اقتباسِ نورِ خیال
شود چو روز منوّر شبانِ دیجورم
گرم به نور اشارت کنند وگر به ظُلَم
به هر طریقه که فرمان دهند مامورم
❈۶❈
به حکمِ عشق کمین بندهام نزاری نام
اگر به مرتبه در ملکِ شاه دستورم
کامنت ها