حکیم نزاری:دگر سفر نکنم گر به دوست بازرسم هلاکِ خویشتن این بس که می کند هوسم
❈۱❈
دگر سفر نکنم گر به دوست بازرسم
هلاکِ خویشتن این بس که می کند هوسم
بقایِ عمر همی خواهم از خدا چندان
که رویِ دوست ببینم همین مراد بسم
❈۲❈
حیات اگر به سر آید امید می دارم
که پیشِ دوست شود منقطع پسین نفسم
فراق هم به نهایت رسد ولی به وصال
مساعدت نکند بخت از آن همی ترسم
❈۳❈
هلاکِ اهلِ نظر شربتِ مفارقت است
اگر نه زندهدلان را نه تیغ کشت و نه سم
ز یار دور فتادم چو عندلیب از گل
مگر خدای ببخشد خلاص ازین قفسم
❈۴❈
تو آن مبین که سفر کردم از دیارِ حبیب
گرش ز پیش برفتم هنوز بازپسم
مرا مگوی نزاری بر او بده خاطر
به دیگری که ارادت نمی رود به کسم
❈۵❈
به کفر و دین نکنم التفات در غمِ دوست
وگر قبول نداری به جانِ دوست قسم
کامنت ها