حکیم نزاری:چنان آرزومندِ دیدارِ اویم که جان میرسد بر لب از آرزویم
❈۱❈
چنان آرزومندِ دیدارِ اویم
که جان میرسد بر لب از آرزویم
چه ها میرسد بر سر از دستِ هجر
به نامحرم این قصه چون باز گویم
❈۲❈
از آن گه که محرومم از رویِ خوبش
فرو میرود اشکِ حسرت به رویم
شبی سدره از ژالهی ارغوانی
به خون صفحهی ارغوانی بشویم
❈۳❈
اگر چه بمردم ز هجران ولیکن
عرق چین او زنده دارد به بویم
چو کحل الجواهر کشم در دو دیده
غباری گر آرند از آن خاک کویم
❈۴❈
به جز جامِ می غم گساری ندارم
اگر چند سر در کش از عیب گویم
من و کوزهی راح گو سنگ طعنه
به هم در شکن توبهی چون سبویم
❈۵❈
نزاری شکیبایی از می ندارد
زِ من کی شود باز دیرینه خویم
کامنت ها