حکیم نزاری:گر بگویم که شد از نورِ تجلّی روشن همه جای و جهت و بام و درِ کلبهی من
❈۱❈
گر بگویم که شد از نورِ تجلّی روشن
همه جای و جهت و بام و درِ کلبهی من
که کند باور و با هر که بگویم بگوید
این چه حال است و محال این چه حدیث است و سخن
❈۲❈
آفتاب آخر در زاویهای چون گنجد
آفتابی که ضیا بخشِزمین است و زمن
در و بامِ که و جا و جهت و زاویه چه
همه این بود و نه غیری همه جان و بود و نه تن
❈۳❈
تا تو بیرون نروی خواجه درون ناید او
نتوان داشت دو ضد با هم در یک مسکن
یک نفس آمد و با من نفسی کرد روان
وان نفس هرگزم از سینه نیامد به دهن
❈۴❈
این عجب قصهی من در همه عالم شد فاش
باز ناگفته و دم نازده در سرّو علن
هر زمان رنگی و بر آب زند بیش مرا
من چو واماندگان نیستم اندز یک فن
❈۵❈
هر نفس خرقه به رنگِدگرم میپوشد
اوست بر جامه و جان حاکم و بر شخص و بدن
من چو بگذاشتهام مصلحتِ خویش بدو
خواه گو توبهی من بشکن و خواهی مشکن
❈۶❈
نیک و بد پیشِ من و توست و گرنه زانجا
هرچه آید همه محمود بود جمله حسن
وقت پوشیدن رازست نزاری خاموش
پردهی مصلحت از رویِ طبق بر مفکن
❈۷❈
مگر این واقعه در خواب توان دید ار نه
توی نهای مردِ مقامات چنین، لاف نزن
کامنت ها