حکیم نزاری:شب دگر بار گشت آشفته که: «مرا روز ناسزا گفته»
❈۱❈
شب دگر بار گشت آشفته
که: «مرا روز ناسزا گفته»
گفت از روی جِدّ نه از سر لاغ
«کای تبه کرده از فضول دماغ
❈۲❈
گرچه عالم نورد و سیاحی
نور بخشنده همچو مصباحی
من بسی جایها رسیدستم
چیزهای عجیب دیدستم
❈۳❈
که تو هرگز بدان رسیده نهای
از کسی نیز هم شنیده نهای
در دماغت چه نخوت است و منی
که مرا گفته ای: نه مرد منی
❈۴❈
من چنین فرد خرقه پوشی ام
با چنین بی زبان خموشی ام
من جهان پهلوان آفاقم
جفت تو نیستم که من طاقم
❈۵❈
من به ده مرد بشکنم دو هزار
یک شبیخون و ده هزار سوار
من بُدم همره تهمتن گُرد
ورنه تنها که ره به توران برد
❈۶❈
رفته اسفندیار رویین تن
در پناه سواد لشکر من
همه شب کرده ام عسس بر کار
تا نگردد ز خون کس دیار
❈۷❈
سرّ مردان راز دارم من
سَر مردان جان سپارم من
زنگیان سیاه پوش مناند
که یکیاند و صدهزار تناند
❈۸❈
شب تار از نهیبشان هردم
بفسرد در عُروق شیران دم
ننمایند ثابت و سیار
به کسی بی حضور من دیدار
❈۹❈
مونس بی دلان بیدارم
همدم عاشقان بی یارم
همره شب روان راز منم
مشهد عالم نیاز منم
❈۱۰❈
شب معراج و قدر و آدینه
در برات مناند دیرینه
روزه داران که تشنه زاراند
چشم در راه شام من دارند
❈۱۱❈
می رود روز و باز میخندد
دهن روزهدار میبندد
تشنه از تفّ آفتاب تموز
وز شفق در شک اوفتاده هنوز
❈۱۲❈
من چو خود را نمودم از سر بام
بر عقب در رسید لشگر شام
بانگ الله اکبر آوردند
گره از نای روزه وا کردند
❈۱۳❈
آشهای لذیذ پیش آرند
بیش هر ساعتی ز پیش آرند
در قدح آبهای سرد چو زنگ
بر طبق میوههای رنگارنگ
❈۱۴❈
از وجود من اهتزاز کنند
در عیش و نشاط باز کنند
بانگ کوس سحر چو برخیزد
هرکس از جفت خویش بگریزد
❈۱۵❈
جمله از هیبت و حرارت نور
گشته بی توش و تاب و قوّه و زور
برجهند از میان جامۀ خواب
درشوند از خطر به خانه چو آب
❈۱۶❈
دست حاجت بر آسمان گیرند
مهر اسرار بر زبان گیرند
روز غماز روزه داران است
نه که او را همیشه کار آن است»
کامنت ها