حکیم نزاری:شب یلدا سرشت زنگی رنگ دست چون برد بر سبو زد سنگ
❈۱❈
شب یلدا سرشت زنگی رنگ
دست چون برد بر سبو زد سنگ
گفت با آفتاب روشن دل
«کز محیط فلک به مرکز گِل
❈۲❈
در زمانی چو بادپیمایم
همچو مرغ از هوا فرود آیم
تو به روز و شبی به رعنایی
کرۀ خاک را بپیمایی
❈۳❈
گر جهانگیری از دی آموزی
ببری ننگ و عار نوروزی
سرسالت به جای خویش آرد
حیف از آن خان و مان که پیش آرد
❈۴❈
بره ای در تنور آویزند
نیم سیرت ز خوان برانگیزند
از بزرگی و شهریاری تو
جز کله گوشه ای چه داری تو
❈۵❈
گِل همان ریزه های زر دارد
در دهان تو نیز اگر دارد»
کامنت ها