حکیم نزاری:روز شد باز گرم و بر جوشید که: «مرا کی توان به گل پوشید؟
❈۱❈
روز شد باز گرم و بر جوشید
که: «مرا کی توان به گل پوشید؟
من که پیش تو خرد و مختصرم
چندبار از جهان بزرگترم
❈۲❈
نرسد با منت بزرگ سری
غم خود خور که تو نه مرد خَوری
کمترین گنج خانه ام دریاست
واپسین چاکر درم جوزاست
❈۳❈
تو پلاس سیه به صد تشویش
به سر اندر کشیده همچو کشیش
من متوّج به افسر زرکش
بر سریر فلک سلیمان وَش
❈۴❈
هرکه را طالعش زِمَن باشد
مالک ملکت زَمَن باشد
گر تو هستی سوار بر ادهم
بارگیر من است اشهب هم
❈۵❈
گر سیاه تو دور تازنده ست
چرده من هنوز پازنده ست
با من آخر نفاق چند کنی؟
دعوی (و) طمطراق چند کنی؟
❈۶❈
همه کس را ز روز شرم و حیاست
پای سترو صلاح از او برجاست
نه چو شب کز وجود او فقها
بی حیایی کنند چون سُفها
❈۷❈
همه اندیشه محال کنند
میل و رغبت به زلف و خال کنند
شوخ چشم و ستیزه روی شوند
بی محابا به بام و کوی شوند
❈۸❈
شب ناگاه بی حجیب روند
که تهی مغز و پرنهیب روند
چون ز پیشش بهانه برخیزد
صد حجاب از میانه برخیزد
❈۹❈
با همه کس چو پیش کار شود
در همه چیز یار غار شود»
کامنت ها