حکیم نزاری:پادشاها نزاری عاجز جز به اخلاص دم نزد هرگز
❈۱❈
پادشاها نزاری عاجز
جز به اخلاص دم نزد هرگز
هرچه گویم تو خود نکو دانی
همه غثّ و ثمین او دانی
❈۲❈
بی ریا بندۀ تو بودستم
همچنان تا که زنده ام هستم
حق انعام تو فراوان است
حق او بر من است تا جان است
❈۳❈
تا سرم بر تن است و تن زنده
بنده ام بنده ترا بنده
من که باشم که گویم آن توام
یکی از جمله سگان توام
❈۴❈
برکشیدی مرا و بگزیدی
ملک دادی و مال بخشیدی
من که باشم که من ز خود گویم
هرچه گویم ز خویش بد گویم
❈۵❈
منم و این قدر سخن ریزه
با عقول و جهول هم نیزه
دل فرتوت صید چشم غزال
مغز آشفته وقف خیل خیال
❈۶❈
در مقامات عشق باخته ام
با علامات عشق ساخته ام
مست و معتوه و واله و مجنون
پیش از این نیز بوده ام، نه کنون
❈۷❈
جز ولای تو در ولایت دل
نیست چیزی دگر ز آب وز گل
دُر مدح تو تا که من باشم
بر سر افتخار می پاشم
❈۸❈
خود ثنای تو حرز جان دارم
تا نفس می رود روان دارم
گر مرا نکبتی رسد شاید
بی خلل دولت تو می باید
❈۹❈
چون بود دولت تو پابرجا
کوچه سردار روزگار چه پا
روزگار ار به برگ و ساز آید
به درِ دولت تو باز آید
❈۱۰❈
عافیت زیر چرخ اخضر نیست
زانکه در بحر جای اخگر نیست
هیچ بند از زمانه نگشاید
که دمی اعتماد را شاید
❈۱۱❈
هرکه خود را از پیش دریابد
عاقبت دولتی دگر یابد
چون بود بر صراط حق سَیرش
بود انجام و عاقبت خَیرش
❈۱۲❈
یک شکاف است از مبادی کار
واجب و لازم است استغفار
خیرگی هم حجاب ره باشد
آدمی غافل از گنه باشد
❈۱۳❈
موی کردم سفید و نامه سیاه
چون بود آدمی بری ز گناه؟
چون براندیشم از خطا و زلل
تا به گردن فرو شوم به وَحل
❈۱۴❈
دل ریشم کباب می گردد
عالم جان خراب می گردد
آبم از دیده می رود چو سحاب
زهره از بیم می شود خوناب
❈۱۵❈
در قهستان ز من چه بیش و چه کم
هیچ توفیر نیست نقصان هم
چون نباشد به دست من کاری
پیش از این بیش از این بود باری
❈۱۶❈
هم به تکلیف خود قیام کنم
نیم کار سخن تمام کنم
منم امروز اوستاد سخن
بستانم به طبع داد سخن
❈۱۷❈
گر به کاری دگر نمی شایم
کار خود را به کار و بار آیم
هر زمان تحفه ای برون آرم
که از آن عقل را جنون آرم
❈۱۸❈
تا به تشویش راح مشغولم
از صلاح و فلاح معزولم
اشتغالم نمی گذارد بیش
که بر آرم سر ملال از پیش
❈۱۹❈
دختر فکر بکر مست مرا
جز به خلوت نداد دست مرا
فکر در سیر سست بنیاد است
اصل او کنج خلوت آباد است
❈۲۰❈
محفل عام محشری دگر است
روز محشر کرا ز خود خبر است؟
تو زمن لطف خویش باز مگیر
بر من از قصه دراز مگیر
❈۲۱❈
قصه روز و شب تمام نبود
که بر آن قصه قصه ای افزود
شب گر از روز دادخواهی داشت
او دگرگونه رسم و راهی داشت
❈۲۲❈
بنده از بخت خویشتن دارد
که همه ساله قصد من دارد
بخت و دولت مطیع و رام آیند
همه در سلک انتظام آیند
❈۲۳❈
داشتم از جناب خلدمآب
که مشرف شوم به عزّ جواب
آنچ از این ملتمس صواب و خطاست
تا چه بر مقتضای رای شماست
❈۲۴❈
یک اشارت در آن بفرمایند
بنده را راه راست بنمایند
عزم دارم که شقه ای پوشم
گوشه ای گیرم و در آن کوشم
❈۲۵❈
که رضای تو می کنم حاصل
به وفای تو جان سپارم و دل
خرقه صوفیانه درفکنم
وز شراب و سماع برشکنم
❈۲۶❈
از لباس قبا برون آیم
بنگرم تا ز کار چون آیم
گرچه دانم که هرکس از رنگی
بر سبویم زنند خرسنگی
❈۲۷❈
آن یکی گوید این چه سرتیزی ست
نقش بندی و رنگ آمیزی ست
و آن دگر گویدیم به نسبتِ حال
که نزاری و توبه اینت محال
❈۲۸❈
دیگری گویدم بترسیده ست
یا خیالی دگر مگر دیده ست
وآن دگر یک به عجز بنشاند
هریک القصه قصه ای خواند
❈۲۹❈
من مجنون واله عاشق
پس رو رنگ جعفر صادق
داشتم اول این شعار و لیک
بد شدم بر سرم نیامد نیک
❈۳۰❈
گر اعادت کنم پس از سی سال
بر سر خرقه، نیست دور از حال
خام بودم مگر، مگر چه بود خامی
این است و بس، دگر چه بود؟
❈۳۱❈
دولت رفته را معاد از پس
در حساب است تا به قطع نفس
می دهد فقر گه گهی یارم
می برد باز با سرم کارم
❈۳۲❈
تا ز خود پاک وا نپردازند
مهره نرد خویش چون بازند؟
رنگ مردان نه رنگ سالوس است
خرقه پوشی به هرکس افسوس است
❈۳۳❈
تا ز هستی خود برون نشوند
فارغ از عقل و از جنون نشوند
نتوان در لباس مردان شد
سرسری در محیط نتوان شد
کامنت ها