حکیم نزاری:حیدر زاوه قدوه ابدال قاید و سالک طریق کمال
❈۱❈
حیدر زاوه قدوه ابدال
قاید و سالک طریق کمال
بود مردی ز دوستان خدای
کفر و دین برفکنده بی سروپای
❈۲❈
چون برفت از میانه شیخ کبیر
زو نَمَد ماند و آهن و زنجیر
هر کسی دست زد در آن میراث
بی خبر از زراعت تراث
❈۳❈
ظاهرش برگرفت و شد خشنود
سرّ حیدر کسی نگفت چه بود
نه مراد از شعار او رنگ است
نه سلاح خصومت و جنگ است
❈۴❈
بر سر این گنج خازنی دارد
ظاهر امر باطنی دارد
یعنی ای خواجه باش رنگ پذیر
دیو شهوت مدار بی زنجیر
❈۵❈
نفس را چون نمد بمال نخست
تا نمد در سرت نماید چست
بر فروز آتش محبت سخت
کفر و دین را بسوز بُنگه و رخت
❈۶❈
رنگ مردان به رنگ نتوان داشت
به سفال و به پنگ نتوان داشت
مرد را سینه پاک باید و صاف
از جل و جامه چند دعوی و لاف
❈۷❈
هر که را اندرون بود ناپاک
کی نمازی شود به آب و به خاک
صادقان را به رنگ حاجت نیست
لعل کان را به سنگ حاجت نیست
❈۸❈
لیک چون اهل راز مستورند
به شعار و به رنگ معذورند
که نه عارف به کهنه خلقاناند
مثل گنج و کنج ویراناند
❈۹❈
خلق از آنها که خضر را بینند
بیش پشمینه ای نمی بینند
ظاهر کوه و جای کان پیداست
کس نداند ولی که گنج کجاست
❈۱۰❈
گر نه اندر پناه کان بودی
لعل چون سنگ رایگان بودی
خرقه سرپوش سرّ مردان است
هر که پوشیده ماند مرد آن است
❈۱۱❈
سرّ پوشیدگان غیب این است
لیک نزدیک خلق عیب این است
با خود این عهد معتبر دارم
که چو این قصه بیش بردارم
❈۱۲❈
گر رضای توام شود حاصل
متقبل شوم به جان و به دل
کز همه خوب و زشت باز آیم
از جحیم و بهشت بازآیم
❈۱۳❈
پای در دامن صلاح کشم
دست در آستین ز راح کشم
راستی هرکه زاد مهتر شد
توبه کن گو گرش میسّر شد
❈۱۴❈
چو دوتا گردن است مرد زنان
گوشه باید گرفتنش چو کمان
هم گرانی بود پس از پنجاه
درهم آمیختن سفید و سیاه
❈۱۵❈
ماجرایی به مجلس آوردن
با جوانان مخالطت کردن
بعد از این شد گران گرانی من
تلخ شد ذوق زندگانی من
❈۱۶❈
آدمی را در این سرای دو در
نیست یکدم ز اکل و شرب به سر
گرچه از هر دو ناگزیر بود
باز از این هر دو در زحیر بود
❈۱۷❈
نان نبینی که چون بود تازه
می دهد لذتی به اندازه
چون شد آسوده در بن کرسان
شد به ذوق و به طعم دیگرسان
❈۱۸❈
آب چون ساکن غدیر بود
با لطافت که هست پیر بود
می که روح معاشران باشد
چون کهن گشت هم گران باشد
❈۱۹❈
ار رهی همچو تا قبول شود
چه عجب گر ملک ملول شود
بنده شاید چو شد ضعیف و نحیف
گر گرانی خود کند تخفیف
❈۲۰❈
هم تو دانی و هم خدا داند
که نزاری به خویش نتواند
بی رضای تو دم برآوردن
جز به امر تو آب و نان خوردن
❈۲۱❈
من یقینم اگر چه من چو سگم
که همه مهر توست خون و رگم
چون کنم بر تو عرضه اسراری؟
که تو دانی و من که ام باری
❈۲۲❈
چون تو دانی مرا ز بعد خدا
که کند راست از دروغ جدا
از تو چیزی نکرده ام پنهان
بر تو نگزیده ام کسی به جهان
❈۲۳❈
نیک و بد با تو در میان بوده است
چه کنم سود من زیان بوده است
تو بمان دوستکام و دشمن مال
پس ضمیر تو شاهد احوال
❈۲۴❈
گرچه بر بنده عیب می جویند
همه آنچ از خود اند می گویند
نکند شاه بد چو بی راهان
به سخن ریزه غرض خواهان
❈۲۵❈
گر از این در هزار باز بود
دل پاک تو پاکباز بود
گر کسی را عجب نماید راست
بس عجب نیست ترک راست کراست؟
❈۲۶❈
راستان کز نظر نشان طلبند
راستی از خم کمان طلبند
در خرابات عشق مردان اند
کاسمان را چو آس گردانند
❈۲۷❈
گر در آن جمع راستی نبُدی
شیخ را باز خواستی نبدی
نظر راستی مؤثر شد
ور نه شیخ از چه واقف سرّ شد
❈۲۸❈
تا به خود هم ز خود نظر نکند
بیخودی را ز خود خبر نکند
جان به جان، دل به دل مقابل شد
دل و جان را مراد حاصل شد
❈۲۹❈
چون دویی از میانه برخیزد
عذر و دفع و بهانه برخیزد
عقل و وهم و خیال محو شوند
فارغ از وضع صرف و نحو شوند
❈۳۰❈
ملک جان عالمی فرو گیرد
بعد از این رونقی نکو گیرد
همه هیچ است و هیچ هرچه جز اوست
همه رین است اگر همه نیکوست
❈۳۱❈
شرک با دوست در نمی گنجد
هرچه جز اوست در نمی گنجد
که به روحش سلام باد از ما
خوب گفته است احکم الحکما
❈۳۲❈
«این همه طمطراق بیهوده است
عقل جز راستی نفرموده است»
راستی نقش اگر بباخته ام
چه کنم با قضا بساخته ام
❈۳۳❈
همه توفیر من زیان بوده است
شرک البته در میان بوده است
خودپرستی بتر ز عزّی و لات
بر پیام آور خدا صلوات
کامنت ها