حکیم نزاری:شب نوروز در خرابه خویش جام و جان و من و قرابۀ خویش
❈۱❈
شب نوروز در خرابه خویش
جام و جان و من و قرابۀ خویش
خالی السیر بود پنداری
بی خبر بودم آن شب تاری
❈۲❈
بحث محروم کرد و نومیدم
شب عیش از وصال خورشیدم
جام و جان و قرابه روح افزای
تن بی جان من ستم فرسای
❈۳❈
تا نگویی مگر قرابه می
نه تصور چنین مکن هی هی
شیشهای داشتم ز خونابه
پر چنان کز شراب قرابه
❈۴❈
دیگران در نشاط نوروزی
من دلخسته با جگرسوزی
نه کسم هم زبان به غیر قلم
نه به جز دفترم کسی محرم
❈۵❈
مژه از خون دیده جدول کش
جگر از سوز سینه پرآتش
چون بود بندهای چو من مظلوم
از بساط خدایگان محروم
❈۶❈
بزم شاه جهان خوش و خرم
صحن بستان سرا چو باغ ارم
خاصه جشن مبارک سرسال
سرو در رقص و بلبل اندر حال
❈۷❈
بندگان دگر به عیش و سرور
گشته مشغول و من چنین مهجور
ناسپاسی و ناشکیبایی
هردو حاصل ز ناتوانایی
❈۸❈
نه غلط میکنم چه میگویم
بود در قبلۀ رضا رویم
خاطِب خاطرم بعون الله
رفته بر منبر مناقب شاه
❈۹❈
شکرها از وجود او میکرد
ذکر انعام وجود او میکرد
متحیر بمانده در صفتش
که برون بُد ز حد معرفتش
❈۱۰❈
شد میان من و شب از کم و بیش
سخنی چند حسب حالت خویش
شب روشن دل سیه جامه
گفت: «خامی مکن بزن خامه
❈۱۱❈
نظم کن ماجرای من با روز
ندهم مهلت این شبت تا روز
نامه نظم تو بهانه کنم
قصهای پیش شه روانه کنم
❈۱۲❈
تا مرا از عذاب برهاند
دادم از آفتاب بستاند»
گفتم: «اندر حضور به باشد
تا که بر حق تر و فره باشد
❈۱۳❈
بی توسط سخن نیاید راست
متوسط میان خوف و رجاست
تا توسط میان ما نشود
حق و باطل ز هم جدا نشود
❈۱۴❈
ماجرا هردو در میان آرید
گر به انصاف و داد بسپارید
ورنه زان پس به بارگاه روید
هردو با هم به دادخواه روید»
❈۱۵❈
گفت: «اضداد جمع کی بوده ست؟
راه شب پیش شمع کی بوده ست؟
هرکجا من درآیم او برود
هرگز این ماجرا نکو نرود»
❈۱۶❈
از سیاهان مطبخی در حال
نامزد کرد قاصدی چو نکال
قاصد آنگه پیام برد و برفت
همچو دود سیه به تاب و به تفت
❈۱۷❈
چون به مشرق رسید صبح بتافت
بیش رفتن دگر مجال نیافت
باز گردید همچو باد دَبور
در زمانی برفت راهی دور
❈۱۸❈
آمد و زینهار خواست ظلوم
که: «نرفته ست پیش آتش موم
نیستم مرد این رساله و راه
عذر عجزم ز عفو خویش بخواه»
❈۱۹❈
چون بدانست شب که معذور است
عجز موسی و آتش طور است
گفت: «هان، مصلحت چه می بینی؟
سلطنت کی رود به سِکینی
❈۲۰❈
هست این کار کار ناباکی
باد در چشم او زند خاکی»
گفتم: «این را به پای باد صباست
هر که دیگر رود به دست هباست»
❈۲۱❈
باد را در زمان طلب فرمود
تا بدان بندگی قیام نمود
درد را چون نبود درمانش
بست حالی کمر به فرمانش
❈۲۲❈
در میان شد مقدّم نقبا
قُدوۀ سالکان برید صبا
پیشم آمد پس از سؤال و جواب
آخرالامر بر طریق صواب
❈۲۳❈
گفت: «من بی غرض میان بندم
که به خیر است قطع و پیوندم»
با شب این مصلحت قرار گرفت
هم بر این طالع اختیار گرفت
کامنت ها