حکیم نزاری:شب فرستاد پیش روز رسول «کای جهانگرد فتنه جوی فضول
❈۱❈
شب فرستاد پیش روز رسول
«کای جهانگرد فتنه جوی فضول
هرشب از فتنۀ تو تیره ترم
چند داری چو روز خیره سرم
❈۲❈
هرچه بگریختم ز مشغله ای
آمدی در گرفته مشعله ای
همه برهم زدی ولایت من
برشکستی سپاه و رایت من
❈۳❈
پای بیرون منه ز حد قیاس
بر رهم بیش از این مریز الماس
بعد از این ترک سرفرازی کن
با بزرگان به خرده بازی کن
❈۴❈
با منت دست درستم نشود
کارت از پیش بیش و کم نشود
تا به شام از سحر ستیز کنی
عاقبت هم ز من گریز کنی
❈۵❈
چون سیاهان من خروج کنند
در افق بر مَعاقِب تو زنند
از تو چندان کشند کز بس خون
شود آلوده دامن گردون
❈۶❈
تویی و مغرب و هزیمت خویش
سوی مشرق مکن عزیمت بیش
هم بر این شرط اگر قرار دهی
ترک آشوب و اضطرار دهی
❈۷❈
خیز و گر نیز رای آن داری
سر ز مغز سبک گران داری
تا به دفع تو هم قیام کنم
بعد از این قصد انتقام کنم
❈۸❈
یک شبیخون کنم به لشکر زنگ
که هزیمت بری به صد فرسنگ
قلم فتنه سرنگون کنمت
از حدود جهان برون کنمت»
❈۹❈
آخرالامر ایلچی صبا شد
گشاده زبان و بسته قبا
راه مقصد گرفت مستعجِل
تا به خاور که بود سر منزل
❈۱۰❈
رایتی دید با هزار شکوه
که برآورد سر ز قله کوه
خسروی تاج و تختش از آتش
چرخ در موکبش عماری کش
❈۱۱❈
لشکری همچو ذره بیش از بیش
تیغها برکشیده از پس و پیش
یک دل و صد هزار سور و سرور
یک تن و صد هزار چشمه نور
❈۱۲❈
شد ز هیبت صبا عرق ریزان
رفت چون ذرّه اوفتان خیزان
هرچه نزدیکتر به خور می شد
از تف و تاب گرمتر می شد
❈۱۳❈
چون شود محترق صبا چون برق
از صبا تا سموم نبود فرق
گرچه طاقت نداشت هم خَش خَش
رفت چون باد در دم آتش
❈۱۴❈
همه پیغام شب گزارد به روز
گرم شد مغز آفتاب از سوز
بانگ زد بر صبا که: «یاوہ مگوی
ظلمت از طبع آفتاب مجوی
❈۱۵❈
تا که باشد شب محال اندیش
که فرستد به من رسالت خویش
از شب آوارہ تر دگر که بود؟
زو جگرخواره تر بتر که بود؟
❈۱۶❈
به تهوّر ز من سخن گوید
که بود کو سخن ز من گوید!
کی برازد سیه گلیمی را
کو براند چو من کریمی را؟
❈۱۷❈
حکم بر من کند به آی و مآی
بنگرید آخر از برای خدای»
کامنت ها