حکیم نزاری:با صبا گفت: «دم مزن دیگر به رسالت قدم بزن دیگر
❈۱❈
با صبا گفت: «دم مزن دیگر
به رسالت قدم بزن دیگر
باز گرد از همین قدر سوی شب
که: ز نادانی تو نیست عجب
❈۲❈
چون تویی را چه حد پایه ماست؟
خود سواد تو عکس سایه ماست
گهگهت دل که همچو رخ سیه است
روشن از عکس شمعدان مه است
❈۳❈
شمع مه گر نکردمی روشن
کی شدی گلخن تو چون گلشن؟
روی تاریک تو چو دود تنور
در خورد راستی مقابل نور
❈۴❈
جای تو چاه تنگ و تار بود
کنج تاریک و نفت و غار بود
هر مقامی که باز پردازم
گه گهش سایه بر سر اندازم
❈۵❈
چون شود عکس من از او خالی
خلوت آباد خود کنی حالی
در غلط اوفتاده ای با خویش
سر و کاری نهادهای با خویش
❈۶❈
از دماغت برون کنم سودا
نگذارم که دم زنی فردا
کی چنین بودی آمر و ناهی
که مرا زیردست می خواهی؟
❈۷❈
به درازی خود مشو مغرور
تیره تر هم نباشی از دیجور
من چنانت فرو برم به زمین
که ز من یاد ناوری پس از این
❈۸❈
آمدم، برگ کار خویش بساز
تا قیامت ز تو نگردم باز»
خواست رخصت صبا و باز آمد
چون مشعوِذ که مهره باز آمد
❈۹❈
خواند هرگونه ز آفتاب خبر
کرد شب را چو دود زیر و زبر
هر جوابی که روز باز نوشت
همچو آتش فتاد در انگشت
کامنت ها